با اجازه از نامجوی بزرگ :
من "آتنایی را میشناسم"
که
دلتنگی را خوب می شناسد!
میشناسم دختری را که جدایی برایش طوفان هولناکیست،
لابلای هوهوی باد،
و به جای شاخ و برگ ِ درخت های پشت پنجره
موهای روی شانه هایش تار به تار
ریزش می کنند
با اجازه از نامجوی بزرگ :
من "آتنایی را میشناسم"
که
دلتنگی را خوب می شناسد!
میشناسم دختری را که جدایی برایش طوفان هولناکیست،
لابلای هوهوی باد،
و به جای شاخ و برگ ِ درخت های پشت پنجره
موهای روی شانه هایش تار به تار
ریزش می کنند
چنان غمگینانه موهایش را شانه می کند
که شب
دستهایش را بی اختیار
برای نوازشش دراز کرده است...
خواب دیدم تاب میخورم از پاهایم و آدم های وارونه ایستاده اند به تماشایم
خواب دیدم دارم در همان حال ملامت میشوم مدام
سرزنش میشوم مدام
تکفیر می شوم مدام
...
خواب دیدم معلقم
آویزان
و گریه می کنم و از آدم ها میخواهم رهایم کنند از آن طناب
و آدم ها سرتکان دهنده
قدم به قدم عقب می روند
و دخترکی
درست شبیه خودم
اما کوچک
در آن میان کنار تو ایستاده
و جیغ می کشد
...
خواب دیدم معلقم
آویزان...
و تاب میخورم از درد
و تو ایستاده ایی میان جمعیت
چشم هایت خالی تر از آنی ست که التماس هایم را ببینی
و نزدیکتر بیایی و کمکم کنی
دخترک دستهایت را می کشید
و جیغ زنان
مرا نشان تو می داد
...
خواب دیدن معلقم؛
آویزان؛
و چشم که باز کردم
تو قلت زده بودی به سمت چپ تخت
به چشم های غمگین زنی
که خط چشم های چینی پاریس سیاهش کرده اند
خیره نشو
بگذار ندانی
بگذار هرگز ندانی که چشم ها هم خاموش می شوند...
کاری کن
تا یادم برود زن همسایه از سرما تشنج دارد
و بحران ِ خانه اش تیتر اول روزنامه هاست!
کاری کن
تا نشنوم خانه ها یکی یکی آوار می شوند
و گرسنگی از پشت سبد های کالا
توی صف
به روی پیرمرد مچاله شده
شکلک در می آورد...
کاری کن،
تا دیر نشده کاری کن،
لااقل دکمه ی پلوور خاکستری ام را برایم ببند.
سردم است.