حالا این وسط تن تو کو؟ تن صمیمی ِ تو کو؟
فکر میکنم دیگه اینجا رو کسی نخونه و تقریبا خیلیا مطمئن شده باشن که من مُردم. که البته کاش آدمی زاد اینقدر قوی نبود و سر یه اتفاق هایی واقعا می مرد...
از ماشین لباسشویی
زنی چروک خورده بیرون می آید
که ملافه ی مرتب و صاف ِ روی تختش پر از گل های خشک شده ایی اند که منتظر هیچ بهاری نیستند....
شبیه زنی که امشب فرصت نکرده برای کودکش لالایی بخواند و او خوابش برده،
نشسته ام لبه ی تخت
و فکر میکنم
کاش اینبار انقدر دیر نمیرسیدم...
باید راز بزرگی را به تو بگویم
به تو
و تمام آنهایی که مدام فکر میکند
که من "فکر میکنم"!
باید بگویم تا بدانی
اینها فکر نیست توی سرم
اینها
کرم های سیاه و چسبناکی اند
که لاشه شان را درون جمجمه ام کشان کشان از نیم کره ی راست
به منتها علیه سمت چپ، نزدیک گوش
(حافظه ام اگر یاری کند، با همین گوشی که با آن زیاد شنیده ام "دوستت دارم"
زیاد شنیده ام "بدون تو زندگی ام نمیشود دیگر....
زیاد شنیده ام "تا ابد، تا همیشه ای طولانی تر از ابد.... )
می رسند و همانجا چپره می زنند
گرد می شوند
و کم کم می پوسند.
لازم است به تو
و دکتر چشم آبی آرامم
و همه ی آنهایی که نگران شبح های پشت پلک های منند
بگویم.
بگویم و خیالتان را راحتم.
بگویم اینها را نشنیده بگیرید
اینها
این تعفن لعنتی
این کراهت ممتد
و این دستهای تب دار ِ بی رمق
تصویرگر مرگ آرام و پر دردی اند که تمام روز درون من راه می رود
و گاهی
درست بعد از بسته شدن پلکها
(نیمه شب)
برایم لالایی می خواند
گره روسری اش را که محکم کرد
دستش آمده بود که مرداد هم می شود برف ببارد
حال و روزم شبیه دستمال گردگیری شده
گاهی روی میز کشیده می شود
گاهی روی کابینت آشپزخانه را تمیز میکند.
گاهی کفش ها را می سابد
گاهی هم غبار روی شیشه ی تلوزیون را بر می دارد.
امان از غمش
از غم ِ دلش
وقت هایی که روی قاب های عکس کشیده می شود
امان....